حزن خوب است ...
گفتم : کی پا در این خراب آباد نهادی نازنین ؟
و پاسخ شنیدم : همان روز که تو عزیز دل .
من مبهوت این شباهت غریب بودم و تو از خستگی لبخندهایت گفتی ،
و از خون تنهایی که در رگهای خشکیده ات می دود ،
تو از خلا یاس گفتی و از هوای غربتی که در آن نفس کشیده ای ...
و من هم چنان حیران بودم ...
تو از نسیم صفا گفتی که در آن امامزاده جاری بود ،
و از رایحه ای که هر دویمان را مست و بی خویش کرده بود ،
و تو بوی باران را به تفسیر نشستی ،
و...
و تو همچنان از غربت و تنهایی می گفتی و از شکستگی دلت . قلب من را هم آنروز ، زلزله ای ، سخت لرزانده بود .
این جگر خسته هم کم نگداخته بود ...
اما خراش های قلب کوچک من کجا و ... جراحت دل آسمانی تو...
شعله جگر بی قرار من کجا و ... آتش سینه ی آرام تو ...
خودت گفتی که چندین بار تا مرزهای آسودگی رفته ای و ... نگذاشته اند ،نگذاشته اند که بروی . و حالا با یک بغل غم درمانده ای ...
لازم نبود که از درد بگویی ،
تبسم معصومانه ی روی لبانت نشان غصه ی هفده پاییزی بود که از فصل فصل عمر آرامت عبور کرده بودند،
و مهربانی چشمان بی رمقت گواه سالهای محنت و اندوه ...
تو از بغض می گفتی و از اشک و از آه ...
گفتم : حزن خوب است ، قدرش را بدان .
سکوت کردی .
و من سکوت تو را – هرچند به سختی- شکستم : خدا در قلب های شکسته است ،در دلهای ز دنیا رسته است . خوشا به حال قلب خاکستر تو ....
حالا من دلم برای نگاه خدا که از سینه ی تو می تابید تنگ شده است ... و برای صفای بارانی آن امامزاده ...و برای کلام دل نشین تو که از ورای کوه های زندگی طلوع می کرد ، دلم می خواهد که دوباره سر برآن ضریح معطر بگذارم و شمیم نرگس ها را با شامه ی جان احساس کنم ... و تو حرف بزنی ...
من تو را دوست می دارم . تو تجلی آرمان ها و آرزوهای دست نیافتنی من بودی، هم چنان که الان . مرا همیشه معشوقی در ذهن بود ، آرام و محزون و دل شکسته . و تو همان بودی که من سالها در ذهن می پروراندم ...
امروز همان روز است که ما آمدیم ،من و تو..... به همین مناسبت مرا لبخندی هدیه کن، هرچند حزین و خسته ،اما بخند ...
امروز همان روز است که ما آمدیم ، من و تو....
تولدت مبارک عزیز دلم ...